دفتر سادهی ۴۰ برگش را گشود و مانند صفحات قبل در سربرگش این جمله را نوشت: " او میبیند. "
همین یک جمله کافی بود برای این که دریابد، باید چارچوب زندگیاش را طوری بنا کند که خدا راضی باشد.
با این که ۱۴ سال بیشتر نداشت، هر شب قبل از خواب، خود و اعمال روزانه اش را، سخت به محاسبه میکشید و به خودش نمره میداد. برای هر خطایی خود را تنبیه میکرد و اجازه نمیداد بدیها در وجودش خانه کنند. سخت میکوشید که خود را از نو بسازد؛ از نو و فقط بر اساس آن چه خدا دوست دارد. حتی اسمش را هم عوض کرده بود و به همه گفته بود که زینب صدایش کنند. با این نام احساس بهتری داشت و البته خوب میدانست که باید حرمت صاحب نام را به درستی نگه دارد. این بود که هیچ گاه در مقابل نامحرم چادرش کنار نرفت و وقارش کمتر نشد. رسالت زینبی اش را هم هیچ گاه فراموش نکرد. میدانست که نباید علَم جهاد را بر زمین بگذارد و در خانه بنشیند و با دشمنان دین خدا سازش کند. برای همین در بحبوحهی جنگ، برای کمک به جبهه در مسجدِ محل، سخت فعالیت میکرد. دوستانش را هم جذب مسجد کرده بود و با آنها در کلاسهای عقیدتی و رزمیشرکت میکرد. او فهمیده بود که وقت زیادی ندارد، برای همین سعی میکرد که از هر گفتار و رفتار خوبی برای رشد دادن خود استفاده کند.
روزهای آخر عمر کوتاهش مدام در دفتر خودسازیاش این جمله را تکرار میکرد:
" خانهی خود را ساختم. اینجا جای من نیست. باید بروم. "
و سرانجام در یکی از شبهای سرد اسفند، وقتی برای شرکت در نماز جماعت به مسجد رفته بود، به جرم داشتن حجاب و شرکت در راهپیمایی علیه بی حجابی، توسط منافقین، با پیچیدن چادر به دور گردنش به شهادت رسید؛ او که همیشه معتقد بود که شهادت فقط در جبهههای جنگ نیست واگر انسان برای خدا کار کند و به یاد او باشد و بمیرد، شهید است.
#محرم_1442
#باد_صبا
روضه های حاج خانوم موسوی