جلوی آینه نگاهی به خودش انداخت. مقنعه اش را کمیصاف و صوف کرد و چادرش را روی سرش کشید. مفاتیح قطورش را از روی پیشخوان آشپزخانه برداشت و در حال رفتن به حیاط،کمیصدایش را بلند کرد و گفت: " من رفتم. کاری نداری مشتی؟ "
مش رضا که مشغول چرخاندن پیچ رادیوی کوچک قدیمیاش بود، فرنکانس رادیو را روی امواج استانی نگه داشت و گفت : " کجا حاجیه خانوم ؟ "
راضیه همین طور که کفشهایش را میپوشید گفت : " خونهی حاج خانوم مشکینی روضه آوردن مشتی. پنج روز بیشتر نیست. امروز روز دومشه.انشاء الله تا دو ساعت دیگه بر میگردم. اگه گرسنه ت شد آش نذری تو یخچال هست، بخور. یادت باشه گرمش کنی. یه فاتحه هم به روح حاج احمد خدا بیامرز بفرست. ثواب داره. "
مش رضا سرش را روی شانه اش انداخت و دوباره خطِّ تنظیم امواج رادیو را از چپ به راست و بعد از راست به چپ به حرکت در آورد.
نیم ساعتی به همین منوال گذشت. مش رضا رادیو را کنار گذاشت و روزنامه اش را از روی میز جلوی مبل برداشت. عینک دور فلزی بزرگش را به چشمش زد و شروع به پُر کردن ردیفهای افقی و عمودی جدولش کرد. کمیکه گذشت نگاهی به ساعت انداخت. از جایش بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. قوری را از روی سماور برداشت و درون لیوان دسته دارش مقداری چای ریخت و آن را با نبات شیرین کرد و دوباره به اتاق برگشت. ردیفهای جدول کلمات متقاطع اش هنوز کاملاً پر نشده بودند؛ اما مش رضا دیگر حوصله ایی برای ادامهی آن نداشت. چایش را که خورد، به طرف تلفن رفت و گوشی را برداشت و از روی دفترچه تلفن شماره مهسا را گرفت:
" سلام بابا جون. خوبی؟ مامان چطوره؟
هان! باز تنها گذاشتت. ههههه. خب بابا جون عیبی نداره. اونم طفلکی تو خونه حوصله ش سر میره. یه کم خودتو مشغول کن.انشاءالله تا نیم ساعت دیگه برمیگرده. باشه؟ کاری نداری؟ الو بابا، محمد داره صدام میکنه. شما کاری نداری؟ "
این تمام حرفهایی بود که بین او و دخترش در کمتر از ده دقیقه ردّ و بدل شد. مش رضا گوشی تلفن را سر جایش نشاند و به طرف حیاط رفت. نگاهی به گلدانهای ردیف چیده شدهی گوشهی حیاط انداخت. برگهای خشک و زاید گلها را جدا کرد و با زمزمه ایی زیر لب، آنها را یک به یک سیراب نمود.
دیگر چیزی به ظهر نمانده بود و هنوز از راضیه خانم خبری نبود. مش رضا احساس گرسنگی میکرد. این بود که دوباره به آشپزخانه برگشت. یخچال را که باز کرد، چشمش به آش نذری خانهی حاج احمد خدا بیامرز افتاد . آن را بیرون آورد و درون قابلمه، نیم گرم کرد و شروع به خوردن نمود. هنوز چند قاشق بیشتر نخورده بود که زنگ در به صدا در آمد. مش رضا از جایش پرید و برای باز کردن در به طرف حیاط رفت:
" سلام مشتی؛ خوب هستی الحمدلله؟ بفرمایید این غذای نذری امام حسینه. سهم شماست. دعامون کن مشتی جان. "
مش رضا غذا را گرفت و تشکر کرد و به داخل خانه برگشت. درِ ظرف را باز کرد. قیمه پلوی تازه و داغ نذری، هرچند که شام و ناهار چند روزشان شده بود؛ اما هر چه بود، چند مرتبه بهتر از آش دیروزی نیم گرم شده بود. زیر لب گفت : " خدا قبول کنه " و همان جا روی پلکانها نشست و شروع به خوردن کرد. غذایش که تمام شد، به داخل اتاق برگشت و روی مبل روبروی تلویزیون لم داد و آن قدر شبکهها را بالا و پایین کرد که چرتش گرفت و خوابید.
لحظاتی بعد با صدای درب آهنی راهرو از خواب بیدار شد. راضیه آمده بود، در حالی که دو ظرف غذا زیر بغل داشت. چهره اش حسابی باز و بشاش شده بود و مدام داشت حرف میزد، همان حرفهایی که هر روز بعد از آمدن از مجلس میگفت:
" خب مشتی چه خبر؟ چی کارا کردی؟
آخ بگردم خیلی حوصله ت سر رفت؟ راستی کسی زنگ نزد؟
وای مشتی کاش میشد میومدی! این حاج خانوم موسوی با روضه ش غوغایی به پا کرد. تموم زنها از گریه به غش افتادن. خیلی خوب بود خیلی.
راستی بیا برات قیمه پلوی نذری آوردم مشتی جان. آخ آخ پاهام داره ذوق ذوق میکنه، بس که جمع شون کردم امروز.
آره داشتم میگفتم. فکر نکنم هیچ مرد روضه خونی مثل حاج خانوم موسوی بتونه روضهی حضرت زینبو بخونه. خیلی عالی بود. تازه بعد از ظهری هم خونه خانم ملکی اینا تو کوچه بغلی مون مجلس داره. خدا به نفسش قوّت بده ایشاالله. "
مش رضا همین طورهاج و واج به صورت حاجیه خانمش نگاه میکرد و به حرفهایش با دقت گوش میداد. هر از گاهی به نشانهی تأیید سری تکان میداد و با خندههای راضیه خانم میخندید. او خوشحال بود که راضیه را سرحال و رو به راه میدید؛ اما با خود میاندیشید که چه فکری میتواند برای تنهایی طولانی مدت این روزهایش بکند؟؟؟؟؟؟
#محرم_1442
#باد_صبا
طریقه چروک نشدن لباس در چمدان